این را کجای دلم بگذارم؟ همین . همین دقایق پایانی از بودنم. همین رفتنها و ناگزیر بودنها. همین معاشرت با آدمهای دوستدار میز و شوکت دنیا. همین لحظههای سر به فلک کشیده که گردن کلفت کردهاند و زیر پایت را خالی میکنند . مبادا ثانیههای نفس کشیدنت دو رقمی شود. مبادا زنگ خطرت در گوششان دینگ کند. چقدر کوتاهی دنیا . !!!
روزهای سی و چندیمنم را پر میکنم و دلم شاد نیست از این مصفای روزمرگی. از راه. از تو . از خودم. که هر چی میکشم از خودم است. باید بیشتر دودش کنم و بیشتر جویش. مبادا این چرخ گردون تکرار شود و روز از نو روزی از
وسایلم را آرام جمع میکنم و میروم به جایی که شروع کردهام. شاید آنجا مبدا شکفتنام باشد.
کسی چه میداند . !!!
درباره این سایت